-
پیغام گیر بزرگان
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 09:17
پیغام گیر سعدی: از آوای دل انگیز تو مستم نباشم خانه و شرمنده هستم به پیغام تو خواهم گفت پاسخ فلک را گر فرصتی دادی به دستم ..... پیغام گیر فردوسی : نمی باشم امروز اندر سرای که رسم ادب را بیارم به جای به پیغامت ای دوست گویم جواب چو فردا بر آید بلند آفتاب پیغام گیر فروغ : نیستم ... نیستم ... اما می آیم ... می آیم ... می...
-
قلب زنان جهان را میچرخاند!(خانمها بخونید و افتخار .کنید.)!!!
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 11:30
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود. شش روز می گذشت …. فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد: چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید؟ خداوند پاسخ داد:دستور کار او را دیده ای ؟ او باید کاملا” قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. باید دامنی داشته باشد که همزمان...
-
وای از دست خانونم هااااااااا
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 11:21
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم . زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰...
-
کسی سوالی نداره!؟(جالبه)
سهشنبه 25 آبانماه سال 1389 11:15
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید!!!! از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند....
-
امیلی عزیز عصر امروز به خانه تو خواهم آَمد با عشق*خدا*
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 09:34
هر یک روز سرد زمستانی امیلی هنگامی که از خانه بیرون می رفت پاکتی را درکنار درب منزلش دید روی پاکت نه آدرسی بود نه مهری فقط نامی روی َآَن درج شده بود :امیلی عزیز عصر امروز به خانه تو خواهم آَمد با عشق خدا. امیلی تعجب کرد با خود گفت من که آدم بزرگی نیستم پس چرا خداوند می خواهد مرا ملاقات کند .به فکر افتا د وقتی داخل...
-
بستگان خدا
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 09:32
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کفپیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکر. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد. خانمی...
-
نعمتهای که همه نمی تونن اونوببینن
دوشنبه 24 آبانماه سال 1389 09:31
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم...
-
عشق مادر
شنبه 22 آبانماه سال 1389 09:30
چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در جنوب فلوریدا، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را...
-
بخشش نامنتها
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1389 15:47
الهی و ربی من لی غیرک... شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدافرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چندبار به عقب نگاه کرد ... او به بخشش من امیدوار بود و من بنده ام را نا امیدنمیکنم...
-
نهایت احساس (خودم که خوندمش خیلی ...)
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 12:18
قطره دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا میگفت: از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست. قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد وبه آسمان رفت. و هر بار...
-
این نیز بگذرد (واقعا جالبه)
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 11:53
پادشاهی حکیم شهرش را فرا خواندو از او خواست که جمله ای برای او بنویسد که در همه لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد. حکیم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط کرد فقط زمانی آن را باز کند که احساس کرد به ان نیازمند است. چندی بعد جنگی میان آن شهر و شهر همسایه درگرفت؛ جنگی سخت که باید...
-
شرط عشق
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 11:49
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که...
-
نمیدونم چی برای عنوانش بزارم(ولی بهتره بخونیش ضرر نمیکنی)
یکشنبه 16 آبانماه سال 1389 12:54
الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ... هر چی میخوای به من بگو قول...
-
شعرطنز
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 11:43
الهی تو بمیری من نمیرم....سر قبرت بیام پارتی بگیرم الهی سرخک و اریون بگیری.... تب مالت و بلای جون بگیری الهی از سرت تا پات فلج شه.... کمرت بشکنه،دستت سقط شه الهی حصبه و ام اس بگیری....سر راه بیمارستان بمیری الهی کوربشی چشمات نبینه.... بمیری، گم بشی، حقت همینه الهی آسم تایپ آ بگیری... هنوز که زنده ای پس کی میمیری؟ به...
-
داستانک گلفروش
سهشنبه 4 آبانماه سال 1389 13:41
دربست! زد روی ترمز. با خستگی پرسید: کجا؟ بهشتزهرا. با خودش فکر کرد: «اگه داداش باهام راه بیاد و بازم ماشینش رو بهم بده، با دو سه شب مسافرکشی تو هفته، شهریه این ترمم جور میشه.» پایش را روی پدال گاز فشرد. ماشین پرواز کرد. اتوبان، بیانتها به نظر میرسید. در گرگ و میش آسمان، رویایی دراز پلکهایش را سنگینتر کرد. صدای...
-
روزی که امیرکبیر گریست
دوشنبه 3 آبانماه سال 1389 12:12
در سال 1264 قمری، نخستین برنامه دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبلهکوبی میکردند. اما چند روز پس از آغاز آبلهکوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمیخواهند واکسن بزنند. بهویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویسها در شهر شایعه کرده بودند که...
-
اخر زندگی
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 14:24
پیر خرد یک نفس آسوده بود خلوت فرموده بود کودک دل ٬ رفت و دو زانو نشست مست مست گفت : ترا فرصت تعلیم هست ؟ گفت : هست گفت که : ای خسته ترین ره نورد سوخته و ساخته گرم و سرد بر رخت از گردش ایام گرد چیست برازنده بالای مرد ؟ .... گفت : درد گفت : چه بود این همه دانندگی راستترین راستی زندگی ؟ پیر ٬ که اسرار خرد خوانده بود سخت...
-
بدون شرح
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 14:19
-
این جا چکار میکنی
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 14:13
عزرائیل میره سراغ یک پیرمرده. پیرمرده فرار میکنه به یک کودکستان. عزرائیل میره بغلش میشینه، میپرسه اینجا چکار میکنی، پیرمرده میگه دارم قاقا میخورم، عزرائیل یه نگاش میکنه، میگه باشه قاقاتو بخور بریم ددر.
-
اشک
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 14:04
دراز کشیده بود و به چرخش پنکه سقفی خیره شده بود. صدای تلویزیون می آمد. داشت ربنا می خواند. یادش آمد هر سال این موقع خانه اش بود و داشت برای بچه هایش و شوهرش افطاری آماده می کرد. گونه اش سرخ شد و قطره اشکی سر خورد و پایین آمد. پرستار آمد، وقت تزریقش شده بود.
-
تفاوت
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 13:58
می گوید انگار صاعقه ای زده و تمام مولکولهایم اول رعشه و حالا رقصی ابدی گرفته اند . غذا خوردنم ..نگاه ...راه رفتن ....پوشیدن ...نقاشی هایم ....اواز گوش کردن و زمزمه های گاهبگاهم ....شوخی ها و خنده هایم ...نوشتنم حتی ...فرق کرده . نکرده ؟ مثل گلدان گلی هستم که چند روز اول امدنش به محیطی تازه برگهایش زرد شده و چند تایی...
-
این است مردانگی
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 13:51
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى...
-
مهندس
یکشنبه 2 آبانماه سال 1389 13:48
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت:... بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک...
-
خود کشی
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 11:48
- من از این زندگی خسته شدم ٬ میخوام خودمو بکشم ** بیا پائین بابا ٬ رفتی اون بالا شعار میدی واسه ما - به جون خودم جدی گفتم ** برو بابا حال نداریم - نرو ٬ دٍ ٬ وایسا آقا ٬ جداْ میخوام خودمو بکشم ** اه اه ٬ سوسول - ای بابا ٬ اینیکی هم باور نکرد
-
پدرانه
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 11:42
بعد از زلزله دلش شور عروسکش را می زد. خیلی دوستش داشت.. پدر را که از زیر خاک درآوردند عروسک توی دستش بود. پدر خوابیده بود اما عروسک بیدار بود...
-
پسر
چهارشنبه 28 مهرماه سال 1389 11:38
از اینکه پسر دار شده بود افتخار می کرد و اعتقاد داشت این پسره که نام خاندانش را زنده نگه می دارد سال ها بعد زمانی که در گذشت ، پسر بلافاصله نام خانوادگی اش را تغییر داد.
-
ده پند از امام صادق(َع)
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 10:07
مردى به حضور امام صادق (ع) آمد و عرض کرد: پدر و مادرم به فدایت مرا موعظه کن . امام صادق (ع) فرمود : 1. اگر خداوند بزرگ ، متکفل رزق و روزى توست ، پس آنهمه کوشش تو دراین راه براى چیست ؟ 2. اگر روزى بین افراد از طرف خدا تقسیم شده ، پس حرص و آز براى چه ؟ 3. اگر حساب و کتاب الهى حق است ، پس انباشتن ثروت از هر راه براى چه ؟...
-
طناب یا خدا!!!!
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 13:06
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود....
-
ب ...شرح
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 12:58
-
درسی از ادیسون
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 09:40
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از...