بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کفپیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کر. 

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. 

 خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌ 

که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد*** آقا پسر آقاکوچولو..*** پسرک برگشت و به سمت خانم رفت .چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: 

 

 شما خدا هستید؟ نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم

 

**آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید**

نظرات 1 + ارسال نظر
farzad دوشنبه 24 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:05 ب.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

salam
آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید
akhare khoobie
kheyli dastane zibaii bood
mowafafgbashy

salam messi ka miyan nazar midin
shoma gofte bodin ke maykela yani chii?manam khodam nemiona faght man in esmo beaonvane esma mostaar entekhab kardam hamin

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد