خود کشی

- من از این زندگی خسته شدم ٬ میخوام خودمو بکشم 

 

** بیا پائین بابا ٬ رفتی اون بالا شعار میدی واسه ما 

 

- به جون خودم جدی گفتم 

 

** برو بابا حال نداریم 

 

- نرو ٬ دٍ ٬ وایسا آقا ٬ جداْ میخوام خودمو بکشم 

 

** اه اه ٬ سوسول  

 

- ای بابا ٬ اینیکی هم باور نکرد

پدرانه

بعد از زلزله دلش شور عروسکش را می زد. خیلی دوستش داشت.. 

پدر را که از زیر خاک درآوردند عروسک توی دستش بود. 

پدر خوابیده بود اما عروسک بیدار بود...

پسر

از اینکه پسر دار شده بود افتخار می کرد و اعتقاد داشت این پسره که نام خاندانش را زنده نگه   

می دارد سال ها بعد زمانی که در گذشت ، پسر بلافاصله نام خانوادگی اش را تغییر داد.

ده پند از امام صادق(َع)

مردى به حضور امام صادق (ع) آمد و عرض کرد:  پدر و مادرم به فدایت مرا موعظه کن . امام صادق (ع) فرمود :

  • 1. اگر خداوند بزرگ ، متکفل رزق و روزى توست ، پس آنهمه کوشش تو دراین راه براى چیست ؟
  • 2. اگر روزى بین افراد از طرف خدا تقسیم شده ، پس حرص و آز براى چه ؟
  • 3. اگر حساب و کتاب الهى حق است ، پس انباشتن ثروت از هر راه براى چه ؟
  • 4. اگر عوض دادن از ناحیه خدا حق است ، پس بخل براى چه ؟
  • 5. اگر عذاب الهى و دوزخ حق است ، پس گناه براى چه ؟
  • 6. اگر مرگ حق است ، پس عیاشى و شادى در راه غیر حق براى چه ؟
  • 7. اگر ما را در معرض عدل الهى قرار مى دهند حق است ، پس ‍ مکر و نیرنگ براى چه ؟
  • 8. اگر عبور بر پل صراط حق است ، پس خودخواهى براى چه ؟
  • 9. اگر هر چیزى بر اساس قضا و قدر الهى است ، پس اندازه براى چه ؟
  • 10. اگر دنیا ناپایدار است ، پس دلبستگى و اطمینان به آن براى چه ؟

طناب یا خدا!!!!

کوهنوردی می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود  و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود  و ابر روی  ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است  را پاره کن!
.... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!