روزی که دانش لب آب زندگی می کرد،
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر می کرد.
با نبض درخت ، نبض او می زد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان در متن عناصر می خوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدارمی شد.
اما گاهی آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت می پیچید.
زانوی عروج خاکی می شد.
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند.
عالم باشى یا جاهل ، خاموشى را برگزین تا بردبار به شمار آیى .
زیرا خاموشى نزد دانایان زینت و در پیش نادانان پوشش است .
-ای ابا عبدالله!حال از حسب ونسب خود بگو.
سلمان که از ماهیت این پرسش با خبر است نگاهش را بین جمع صحابه تقسیم می کند ولبخندی
ملیح بر لبان خود می نشاند آنگاه لب گشوده می گوید:
_من سلمان پسر بنده خدا هستم .
نگاه ها متوجه اوست وعقربه دلها به سوی کلامش سلمان با وقار و متانت ادامه می دهد:
_من گمراه بودم خدایم با محمد هدایتم نمود.برده بودم خداوند توسط محمد آزادم کرد.فقیر ونادار بودم
وخدا به دست محمد بی نیازم کرد. این است حسب ونسب من.
بر گرفته از کتاب( سلمان حقیقت جاویدان )کتاب جالیه
کاش میشود اشک را تهدید کرد
مدت لبخند را تمدید کرد
در میان لحضه ها
لحظه دیداررا نزدیک کرد
اللهم عجل لولیک فرج