-
داستان مداد
چهارشنبه 21 مهرماه سال 1389 12:14
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی . پسرک با...
-
قرآن من شرمنده ام!!!
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 11:40
قرآن من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه ما آوازت بلند می شود، می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است! قرآن من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. یکی ذوق می کند که ترا با طلا نوشته، یکی ذوق می کندکه ترا فرش کرده ، یکی ذوق می کند که ترا بر روی...
-
دیوانه
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 14:37
در شهر ما دیوانه ای زندگی می کند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهربازیچه بچه ها قرار می گیرد. روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی می کرد. او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره می کنند و به تو و حرف ها و کارهایت می خندند...
-
پاره آجر
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 14:31
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک...
-
جای خالی
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 14:11
خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی...
-
جهنم
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 14:08
مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟ او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد. فرشته لبخند زد و بعد ناگهان...
-
راز زمین خوردن
یکشنبه 18 مهرماه سال 1389 13:53
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش...
-
و
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 16:48
و قلمو را برداشت خدا و زمین را آورد رنگ زیبایی ها را پاشید بر آن و به آن گفت :( خزان )
-
مجتبی کاشانی
پنجشنبه 15 مهرماه سال 1389 16:41
حسن باران این است: که زمینی است ولی آسمانی شده است وبه امداد زمین می آید .....
-
گرگ و پیرزن
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 13:24
گرگ گرسنهای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او میگفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم.» گرگ از آنجا رفت و.... نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید. ناگهان صدای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 13:20
روزگاریست شیطان فریاد میزند: آدم پیدا کنید سجده خواهم کرد
-
سکوت
سهشنبه 13 مهرماه سال 1389 11:13
" سکوت ژرف را به مثابه لحظاتی مقدس و گران بها پاس بدار؛ لحظاتی برای پناه جستن در سکوت زنده خانه آفریدگار.مادر ترزا " " من سکوت را از آدم پر حرف آموختم، بردباری را از نابردبار و مهربانی را از نامهربان. اما شگفت آور است که قدرشناس این آموزگاران نیستم.جبران خلیل جبران " سکوت، دردناک است؛ اما در سکوت...
-
سهراب
جمعه 9 مهرماه سال 1389 14:17
بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر من به مهمانی دنیا رفتم من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ایوان چراغانی دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا تا ته کوچه شک تا هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق رفتم ‚ رفتم تا زن تا چراغ لذت تا سکوت خواهش تا صدای پر...
-
ماهیچ
جمعه 9 مهرماه سال 1389 14:08
روزی که دانش لب آب زندگی می کرد، انسان در تنبلی لطیف یک مرتع با فلسفه های لاجوردی خوش بود. در سمت پرنده فکر می کرد. با نبض درخت ، نبض او می زد. مغلوب شرایط شقایق بود. مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت. انسان در متن عناصر می خوابید. نزدیک طلوع ترس، بیدارمی شد. اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید....
-
سهراب
جمعه 9 مهرماه سال 1389 13:46
ای عبور ظریف ! بال را معنی کن تا پر هوش من از حسادت بسوزد. ای حیات شدید ! ریشه های تو از مهلت نور آب می نوشد. آدمی زاد- این حجم غمناک- روی پاشویه وقت روز سرشاری حوض را خواب می بیند. ای کمی رفته بالاتر از واقعیت! با تکان لطیف غریزه ارث تاریک اشکال از بال های تو می ریزد. عصمت گیج پرواز مثل یک خط مغلق در شیار فضا رمز...
-
امام صادق (ع)
جمعه 9 مهرماه سال 1389 11:23
عالم باشى یا جاهل ، خاموشى را برگزین تا بردبار به شمار آیى . زیرا خاموشى نزد دانایان زینت و در پیش نادانان پوشش است .
-
سلمان
جمعه 9 مهرماه سال 1389 10:19
-ای ابا عبدالله!حال از حسب ونسب خود بگو. سلمان که از ماهیت این پرسش با خبر است نگاهش را بین جمع صحابه تقسیم می کند ولبخندی ملیح بر لبان خود می نشاند آنگاه لب گشوده می گوید: _من سلمان پسر بنده خدا هستم . نگاه ها متوجه اوست وعقربه دلها به سوی کلامش سلمان با وقار و متانت ادامه می دهد: _من گمراه بودم خدایم با محمد هدایتم...
-
دیدار
جمعه 9 مهرماه سال 1389 10:01
کاش میشود اشک را تهدید کرد مدت لبخند را تمدید کرد در میان لحضه ها لحظه دیداررا نزدیک کرد اللهم عجل لولیک فرج
-
کار روز مره ^زندگی کردن
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 23:22
زندگی میدان ادامه راه اشتباه نیست هر گاه پی به ناراستی راه خود بردیم باید به ریشه و بن پاکی خویش باز گردیم ، نه آنکه با اشتباهی دیگر آن را ادامه دهیم که برآیند آن ، از دست دادن همه عمر است . ارد بزرگ در پایان کوچه بن بست زندگی ، بارها و بارها ابله هان را دیدار خواهی کرد . ارد بزرگ
-
میهن
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 22:54
ابلهان در سرزمین های کوچک همواره سنگ کشورهای بزرگ را به سینه می زنند و هم میهنان خویش را تشویق به بخشش میهن و ناموس خود می کنند . ارد بزرگ
-
الگو
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 22:33
شعری برای شهید فهمیده نوجوانی جبهه ها را درک کرد بازی پس کوچه ها را ترک کرد رفت تا خط مقدم تا خدا رفت تا معنا کند آیینه را صورتش را با چفیه بسته بود عزم او انگیزه ای پیوسته بود مادر پیرش پر از دلواپسی پشت پایش نور می ریزد بسی «دست حق پشت و پناهت ای پسر دین و ایمان تکیه گاهت ای پسر» آن بسیجی نبض فردا را گرفت نبض فردایی...
-
موریس مترلینگ
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 20:11
این همه پیغمبرها گفته اند که روح باقی می ماند و چنین و چنان می شود. اما هیچکس توجه نکرده که آیا روح ما قابل بقا هست یا نه ؟؟؟ شما را بخدا روح ما با این افکار پست و اندیشه هایی که از حدود معده و شهوت تجاوز نمی نماید آیا اگر از بین برود بهتر نیست ؟!؟ .
-
سقراط
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 19:57
من تنها یک چیز میدانم وان اینکه هیچ نمیدانم
-
آرزو
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 19:46
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قندفروانم آرزوست ای آفتاب حسن برن آ ز ابر کآن چهر ی مشعشع تابانم آرزوست گفتی ز نای بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که«بیش مرنجانم »آرزوست والله که شعر بی تو مرا حبس می شود آوارگی و کوه بیابانم آرزوست زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا ورستم دستانم آرزوست جانم ملول گشت ز...
-
و اما جمعه
پنجشنبه 8 مهرماه سال 1389 18:32
فردا جمعه اس خیلی جمعه های ادمو میگیره نمیدنیم چرا اینقدر بی وفا شودیم به کسی اگه بیاد تمام مشکلات حل میشه دیگه مردم نه اعصابشون خرابه نه افسرده ان نه دیگه کسی غصه چیزای که از دست داده مخوره ای کاش میشود یه لحظه از منتظران واقعی امامون میشودیم خیلی نامردیه به خاطر همه چی حتی حاضر نیستیم فقط برای اومدن امامون خوب بشیم...