-
تفاوت چشمها
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 17:46
بعضی فکرمیکنندمنصفانه نیست که خداکنارگل سرخ گذاشته است،بعضی دیگرخداراستایش میکنندکه کنارگل سرخ خارگذاشته است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 17:35
گاهی گمان نمیکنی ولی میشود گاهی نمیشودکه نمیشود گاهی هزاردوره دعابی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود گاهی گدای گدایی وبخت نیست گاهی تمام شهرگدای تومیشود...؟
-
زمان
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 17:28
طوفان شن طوفان بی پایان چه خاکسپاری باشکوهی برای زمین برای زمان!!!
-
محمود نامنی<نویسنده>
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 12:11
دلی ع اشق ذهنی جست ج وگر ر و حی عصیانگر نگاهی پرهیزگار و زبانی پرسش گ ر می طلبم!
-
پرنده
شنبه 10 اردیبهشتماه سال 1390 18:07
مثل پرنده ای باش که برروی شاخه ای سست آواز می خواند شاخه می لرزد ولی پرنده می خواند چون ایمان دارد که پرواز را میداند....
-
دو روز مانده به پایان جهان،
پنجشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1390 00:35
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار و جنجال راه...
-
زندگی کنید .....(واقع قشنگ بود براخودمم جالب بود)
شنبه 20 فروردینماه سال 1390 00:23
گاهی در زندگی باکسانی برخورد میکنید که از همان ابتدای آشنایی مطمئن هستید وجودشان در زندگی شما تاثیر گذار خواهد بود. شایددر رسیدن ه هدفی یاریتان کنند ویادرسی به شما بیاموزندیا حتی موجب گردند که خود رابهتر بشناسید. گاهی اتفاقاتی در زندگیتان رخ می دهند که ناراحت کننده دردناک و یا غیر منصفانه هستند اما در برخورد با آنها...
-
زندگی ادامه دارد......(چه تو بخوای چه نخوای)
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 23:18
دیشب به یکباره برف بارید وصبح انفجار کلاغهای از شاخه های سپید زمستان در دشت است تا دورست نگاه دنیای بی انتها . عشق من فصل دیگری رسیده است وزیر برف ومغرورانه وسخت کوش زندگی ادامه دارد ....
-
این دیوانگیست..........
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 23:08
این دیوانگسیت..... که از همه گلهای رز تنها به خاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرورفته است متنفر باشیم این دیوانگسیت..... که همه رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از انها به حقیقت نپوسته است رها کنیم این دیوانگسیت..... که امید به همه چیز ازدست بدهیم به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم این...
-
نه به جنیفر لوپز!
شنبه 14 اسفندماه سال 1389 11:48
هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:"آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: "نه" فرشته...
-
نامردیه مرداکه........
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 14:15
مردی میخواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند. مرا وادار کرد سیگار و مشروب را ترک کنم... لباس بهتر بپوشم، قماربازی نکنم، در سهام سرمایهگذاری کنم و حتی... مرا عادت داده که به موسیقی کلاسیک گوش کنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اینها که میگویی که چیز بدی نیست!...
-
گفتیم یه عکسی بزارم تواین وبلاگم که این دوتارو گذاشتم
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 10:54
-
هفت بار روح خویش را تحقیر کردم:
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 10:32
نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی، خود را فروتن نشان میداد. دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها میلنگید. سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت، آسان را برگزید. چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شد و به خویشتن تسلی داد که دیگران هم گناه میکنند. پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از...
-
آریشگاه ویک نکته
دوشنبه 6 دیماه سال 1389 10:20
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد مشتری پرسید چرا؟ آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از...
-
بوسه وسیلی
شنبه 4 دیماه سال 1389 13:56
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند...
-
انسان های بزرگ
شنبه 4 دیماه سال 1389 13:55
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به...
-
انعکاس
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 13:05
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب...
-
قدرت دعا
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 13:02
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و بافروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند . زن نیازمند در...
-
دریا باش
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 12:58
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "...
-
حضرت سلیمان (ع )
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 12:49
روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی...
-
ظرفیت انسان ها
دوشنبه 15 آذرماه سال 1389 12:39
مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟ آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است. استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟ مرد گفت: ... خوب است و می...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 آذرماه سال 1389 09:42
وداشت باران می بارید کودکی اهسته گفت:خدایا گریه نکن درست می شود
-
رنج شیطان
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 11:21
شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم ! حضرت یحیی فرمود : من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند . شیطان گفت :مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :.... ۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند ۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه...
-
آرامش
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 11:19
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ،...
-
طنز
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 11:16
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ......
-
شعر یک بچه آفریقایی !! ...
سهشنبه 9 آذرماه سال 1389 11:07
این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره. //////// وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم و تو، آدم سفید وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی،...
-
امان از حرف مردم
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 11:38
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!...
-
لنگه کفش
چهارشنبه 3 آذرماه سال 1389 09:35
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد
-
دو روز مانده به پایان دنیا
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 09:49
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار و جنجال راه...
-
امروز ظهر شیطان را دیدم !
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 09:30
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت... گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند... شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد! گفتم:... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه...