امیلی عزیز عصر امروز به خانه تو خواهم آَمد با عشق*خدا*

هر یک روز سرد زمستانی امیلی هنگامی که از خانه بیرون می رفت پاکتی را درکنار درب منزلش دید روی پاکت نه آدرسی بود نه مهری فقط نامی روی َآَن درج شده بود :امیلی عزیز عصر امروز به خانه تو خواهم آَمد با عشق خدا.
امیلی تعجب کرد با خود گفت من که آدم بزرگی نیستم پس چرا خداوند می خواهد مرا ملاقات کند .به فکر افتا د وقتی داخل کیفش را دید جز تعدادی سکه پول دیگر ی نداشت به طرف یخچال رفت آن هم خالی بود عصر هنگامی که برای خرید نان بیرون رفت در راه هنگا م برگشت پیر زن وپبر مردی را دید که از او طلب نان کردند امیلی در پاسخ آنان گفت :متا سفم .نان را خودم احتیاج دارم .اما کمی که جلوتر رفت پشیمان شد و برگشت و کتش و نان هایی که خریده بود را به آنها داد.به کنار درب منزل که رسید دوباره نامه ای را دید روی نامه نوشته شده بود : از هدیه دادن نان و کتت ممنون با عشق خدا .

خداوندهنگامی که انسان را اندازه میگیرد: 

                                            متر را دور "قلبش "می گذارد نه دور سرش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد