اخر زندگی

پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل ٬ رفت و دو زانو نشست 
مست مست
گفت : ترا فرصت تعلیم هست ؟ 
گفت : هست
گفت که : ای خسته ترین ره نورد 
سوخته و ساخته گرم و سرد
بر رخت از گردش ایام گرد 
چیست برازنده بالای مرد ؟ .... گفت : درد
گفت : چه بود این همه دانندگی
راستترین راستی زندگی ؟
پیر ٬ که اسرار خرد خوانده بود
سخت در اندیشه ٬ فرومانده بود
ناگه ٬ از شاخه ای افتاد برگ
گفت :مرگ

این جا چکار میکنی

عزرائیل میره سراغ یک پیرمرده. پیرمرده فرار میکنه به یک کودکستان. عزرائیل

میره بغلش میشینه، می‌پرسه اینجا چکار میکنی‌، پیرمرده میگه دارم قاقا میخورم، عزرائیل یه نگاش میکنه، میگه باشه قاقاتو بخور بریم ددر.

اشک

دراز کشیده بود و به چرخش پنکه سقفی خیره شده بود. صدای تلویزیون می آمد.

داشت ربنا می خواند. یادش آمد هر سال این موقع خانه اش بود و داشت برای بچه هایش و شوهرش افطاری آماده می کرد.

گونه اش سرخ شد و قطره اشکی سر خورد و پایین آمد.

پرستار آمد، وقت تزریقش شده بود.

تفاوت

می گوید انگار صاعقه ای زده و تمام مولکولهایم اول رعشه و حالا رقصی ابدی گرفته اند .

غذا خوردنم ..نگاه ...راه رفتن ....پوشیدن ...نقاشی هایم  ....اواز گوش کردن و زمزمه های گاهبگاهم  ....شوخی ها و خنده هایم ...نوشتنم حتی ...فرق کرده . نکرده ؟

مثل گلدان گلی هستم که چند روز اول امدنش به محیطی تازه برگهایش زرد شده و چند تایی هم می ریزند و بعد دوباره جان می گیرد ....جوانه می زند و به گل می نشیند و...

من اما نمی دانم انقدر زنده خواهم ماند تا فصل  گل نشستن و میوه دادنم را ببینم ...

می گوید خواب مادرش را دیده ...خودش را نه وجودش را حس کرده ....امده کنارش پشت او و روی تخت تنهاییش دراز کشیده .... و سنگینی عجیب نشسته بر دست و پایش  لذت دیدنش را از او گرفته ....

می گوید اینبار خواب نبود  فرق داشت ...بیداری ناهشیاری شاید ....

و میان خنده هایش می گرید که بازهم اخرین جمله نقش بسته روی ذهنش پشت گوشی تلفن تنها ۲ روز پیش از مرگش می پیچد توی گوشهایش ....بلند .... "مادر برایت بمیرد مواظب خودت باش سرما نخوری "...

می گوید صدای گریه های زیر و لطیفش را که پشت گوشی تلفن شنیدم و صدای نفسهای مادرانه خواهرم را که با اشتیاق از نوزاد تازه بدنیا آمده اش  برایم می گفت و من انگار می دیدمش بوضوح ....در آغوشش گرفته ...

و حس زلالی را می دیدم که در وجود من هم جاری است اما بی بستر و مقصد ....

می گوید مژدگانی بدنیا امدنش را  به هر دویشان دادم ...شمعی را روشن کردم مقابل عکس  پدربزرگ و مادربزرگ پسرک کوچولو و دوست داشنی خواهرم...و فاتحه ای خواندم برای آرامش و شادی روحشان .